کشکنگ

از وقتی از خانه گریختم یک آن هم گریه نکردم...

کشکنگ

از وقتی از خانه گریختم یک آن هم گریه نکردم...

من چقدر بدبختم

چند وقت پیش از سر نبودن امین و محسن تک نفری دلم تنگ شده بود حتی برای یک قطره دیالوگ روی صحنه .

رفتم با دبستانی دخترانه در بندرکنگ نمایش کارکردم .آه ...چقدر شیرین بود بازی با آن هفت رنگ.

با اینکه از روی دیوار می رفتم و از لای درختان به دزدی رد میشدم تا آنها من را نبینند

یک روز قبل از ورود به مدرسه آبی و سبز نفس زنان آمدند گفتند : آقا اجازه خانم مدیر می گوید آنها اینجا ایستاده اند لطفا  داخل نشوید .چند بار این تکرار شد ... و  از سر عصبانیت راه رفتم و فکر کردم که خدایا من چقدر بد بختم که نمی توانم نمایش کار کنم . سر به زیرراه می رفتم اما نمی دانستم کجا هستم سرم را که بالا آوردم بوی خاک عجیبی مثل بوی مادربزرگم را حس کردم .

اینجا چقدر زیباست... نمی دانم کجا هستم خوب به آنها نگاه کردم به نیم ساعت قبل جلو مدرسه هم نگاه کردم آنها که نمی گذارند ما برسیم اما ما به این خونه ها به این بو به این رنگ نمی رسیم  چون اینها مال ما نیستند  

 

 

                                   عکس : بهنام پانیزه 

                        عکس : بهنام پانیزه 

                        عکس : بهنام پانیزه